:
:
Queue
ارسال شده توسط یوبان
زمان مطالعه: کمتر از 1 دقیقه
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جدایی ها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش ست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق ست کاندر نی فتاد
جوشش عشق ست کاندر می فتاد
برچسب ها:
مولوی
دیدگاهتان را بنویسید